یاد دارم که شبی در دل دال بین فولاد و بتن گشت جدال
هر دو از خستگی و کار زیاد بر فلک برده دو صد ناله و داد
بتنش گفت به صد خشم و خروش ای تو زنازکی همچون دم موش
با چنین هیکل نازک که تراست طاقت و تاب فشاریت کجاست
جمله نیروی فشاری به من است زان مرا مانده و افسرده تن است
گفت فولاد که ای یار عزیز این چنین سخت تو با من مستیز
من و تو راحت و آسوده بدیم هریکی در طرفی توده بدیم
روزی آمد بر ما صاحب کار با من و با تو چنین کرد قرار
که بیاییم و به هم در سازیم کار او زود به راه اندازیم
او به ما وعده خوبیها داد وعده لطف و نکوییها داد
گفت جای تو به بالا سازم بهرت از چوب متکا سازم
گرچه اول بنهاد او دو سه بند لیک برداشت پس از روزی چند
زان سپس ما بفتادیم به کار من فتادم به کشش تو به فشار
بین کنون از چه در این حال شدیم راست بشنو زمن، اغفال شدیم